نوشتههای اخیر
از مقالهی «تکوین “مطلق”»، سید مسعود حسینی
از نظرِ هگل، نقصِ کارِ فیشته این بود که فلسفهاش را از اینهمانیِ نظرورزانه آغاز کرد اما نتوانست در پایانِ فلسفهاش آن را دوباره بهدست آورد. فیشته در بنیادِ کلِ آموزۀ علم کارِ خویش را با اینهمانیِ نظرورزانهی سوژه و ابژه (من = من) آغاز و ادعا کرد که، اولاً، سرتاسرِ آگاهی (نظری و عملی) باید از این وحدت یا اینهمانی استنتاج شود و، ثانیاً، در هیچ گامي از استنتاج نباید این وحدت از کف برود. با این حال، فیشته در این اثر اعلام میکند که در فلسفه (چه در فلسفهی نظری و چه در فلسفهی عملی) امکانِ برگذشتن از تقابلِ میانِ من و نامن فراهم نیست. از این رو، آغازِ فلسفهی او، یعنی «من با من برابر است»، در پایانِ فلسفهی او مبدل میشود به «من میبایست با من برابر باشد»، یعنی میبایست از طریقِ «کوششِ نامتناهیِ» بشر، کوششي که علیالاصول به تحقق نخواهد پیوست (زیرا صرفاً اصلي تنظیمی است)، حاصل آید.
از مقالهی «هایدگر و گادامر»، سید مسعود حسینی
حقیقت در فلسفهی هایدگر یکی از مضامین اساسی است. وی از آغاز اندیشهی خویش کوشید مفهوم بنیادیتری از حقیقت عرضه کند و در طول فعالیت فلسفی خویش رویههای گوناگونی در این خصوص در پیش گرفت. با وجود این هرگز از این بصیرت اساسی خویش دست نکشید که حقیقت ἀλήθεια است، یعنی کشاکش میان پوشیدگی و آشکارگی. بهعلاوه، هایدگر معتقد است در فلسفهی افلاطون، تحولی در ذات حقیقت پدید آمده، بهطوری که حقیقت به «درستی» مبدل شده است. از دیدگاه هایدگر، این تحول منشأ «فراموشی وجود» است. گادامر در مقابل بر آن است که افلاطون بهواقع قائل به حقیقت بنیادی بوده است و رأی هایدگر دایر بر اینکه اندیشهی افلاطون لاجرم منجر به فراموشی وجود و سوبژکتیویسم مدرن میشود رأی صوابی نیست. گادامر در اثبات دیدگاه خود راهبردهای گوناگونی در پیش میگیرد. در این مقاله به جایگاه ایدهی خیر در نظریهی مُثُل و مفهوم دیالکتیک در نامهیژ هفتم افلاطون اشاره خواهیم کرد و خواهیم کوشید همراه با گادامر نشان دهیم که در اندیشهی افلاطون امکاناتی نهفته است که میتوانند وی را از انتقادات هایدگر مبرا سازند.